هو المعشوق
خواهرم !
#حجابت #را #محکم #تر #نگهدار
و در مقابل سخنشان که مے گویند " این چیہ ! سکتہ کردیم "
بخوان :
« من هم وقتے چشمان آرایش شدھ پسران را مے بینم ، سکتہ مے کنم
« من هم وقتے در کنار قبر شہید بے سر ، سر ها و گلوهاے برهنه را مے بینم ، سکتہ مے کنم
« من هم وقتے دست هاے گره کردھ نامحرمان را در هم می بینم ، سکتہ مے کنم
« من هم وقتے به تصویر کشیدن بدن تو را مے بینم ، سکتہ مے کنم !
بهشان بگو :
««« من هم وقتے تعجب افرادے کہ مذهبے مے خوانیمشان از حجابم را مے بینم . . .
سکته نمے کنم !
مے نشینم یک گوشہ و َ . . .
تا مرز مرگ مے گریم ! »»»
زن که باشی می دانی
میان میدان چگونه بازی کنی ... هر نقش را
دختر ... همسر ... مادر
و یا... رزمنده
بانو
اینبار پشت جبهه را تو کارگردانی کن!!!
عفیفــــ بمان #بانـــــو....
در را ببنــــــد ....
بگــــــذار در بزنند ...
بگذار بگویند مهمــــــان نواز نیستــــــی!....
اینگونــــــه هر کســــــی #حریــــــم دلت را لمس نمی کند...
دختراني را مي شناسم كه صورتي مي پوشند!
لاك قرمز مي زنند!
ناز مي كنند!
عروسك دارند!
لوس مي شوند گــآهي
و لبخنـــد مي زنند
اينهايي كه مي شناسم دخترند!!
ولي
به دخترانه هايشان چوب حراج نزدند!
ياد گرفته اند "همه" لايق دخترانه ها نيستند!
اينهــآ هم دختـرند
با چاشني چــآدر
و نمك حيــا...
هنوز هم "بانمـك ها" پرطرفـــــــــــدارترند!!
تو چ ـرا می جنگـ ـی؟
پسـ ـرم می پرسـ ـد:
مـ ن تفنگــ ـم در مشـ ت
کــوله بـارم بر پشـ ت
بنـ ـد پوتینــ ـم را محکـ ـم میبنــدم
مــادرم
آب و آیینــ ـه و قـ ـرآن در دسـ ت
روشنـ ـی در دل مـ ن می بـ ـارد
پسـ ـرم بار دگـ ـر می پرسـ ـد تو چ ــرا می جنگــ ی؟
با تمــام دل خــود می گویــ م:
تا چـ ـراغ از تو نگیـ ـرد دشمــ ن
محمد رضا عبدالملکیان
شهید منتظر مرگ نمی ماند، يلكه اوست که مرگ را برمی گزیند.
شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید،
به اختیار خویش می میرد و لذت زیستن را نیز می یابد
نه همانند کسي که دغدغه مرگ حتی آنی او را به خود وا نمی گذاردش
و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآویزد
پشت اتوبوس نوشته بود: "سفر بخیر"! پسرک نمی دانست ماشین معنایش چیست؟ از نظر او سفر همیشه خوب بود و خیر! اتوبوس از مقابل ماشینشان گذشت و رفت. پدر پایش را روی گاز گذاشته بود و تخت گاز می رفت. چنان که هیچ ماشینی به گرد سرعتش نمی رسید. لحظه ای بعد در پمپ بنزین وسط اتوبان توقف کوتاهی داشتند و باز هم حرکت! روی دیوار پمپ بنزین جمله ای نوشته بود: "به کجا چنین شتابان؟". پدر جمله را بلند خواند و بعد پوزخندی زد و گفت: به کجا؟ معلوم است ... مقصد دوراست و ما عجول!
راه طولانی و خسته کننده بود، اما پدر معتقد بود که باید تخت گاز رفت و زمان را به محاصره درآورد. هوا رو به تاریکی بود و هنوز تا مقصد راه زیادی مانده بود. پسرک دلش می خواست از ماشین پیاده شود و کمی شیطنت کند، اما عجله پدر به او این امکان را نمی داد که کناره جاده از هوای آزاد لذت ببرد و خستگی در کند. ماشین همچنان در حرکت بود و پای پدر سرسختانه، بر پدال گاز می فشرد ...
هوا تاریک تر و تاریک تر می شد و ستاره ها کم کم چشمک زنان در آسمان خودنمایی می کردند. پسرک سرش را به سمت آسمان بلند کرد اما سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که ستاره ها عقب می ماندند و ماشین از زیبایی آنها عبور می کرد. پلک های پسرک سنگین شده بود و احساس خستگی شدید می کرد. پس سرش را روی شانه مادر بزرگ گذاشت و با نوازش او آرام به خواب رفت. شاید خدا نمی خواست که او بیدار باشد و صحنه دلخراشی را که لحظه ای بعد رخ خواهد داد ببیند.
پسرک که خوابید، سکوت سردی فضای ماشین را فراگرفت. مادر بزرگ خمیازه ای کشید و مادر سرش را که دردی مبهم گرفته بود به پشتی صندلی ماشین تکیه داد. پدر اما حاضر نبود حتی لحظه ای اتومبیل را نگه دارد و هوایی بخورد. سرانجام مادر و مادربزرگ هم به خواب رفتند و حالا پدر با سرعت بیشتر حرکت می کرد که سریعتر به مقصد برسد.
راه یکنواخت و طولانی بود و پدر که از صبح رانندگی کرده بود، در پاهایش احساس خستگی می کرد. با این حال معتقد بود که باید از زمان استفاده کرد و سریعتر به مقصد رسید. در همین فکرها بود که حس کرد پلک هایش سنگین شده و به سختی باز مانده اند. با این حال لجاجت می کرد و آنقدر به خودش مطمئن بود که هیچ گاه تصور نمی کرد، خواب بر او غلبه کند. اما آدمیزاد ضعیف است و غیرقابل پیش بینی؛ حادثه هم هیچ گاه خبر نمی کند.
شاید در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد، آنچه نباید اتفاق می افتاد. همه اعضای خانواده در خواب بودند که ناگهان با یک صدای مهیب از خواب بیدار شدند و بعد هیچ کس به یاد نیاورد که چه اتفاقی افتاده است. وقتی چشمان پسرک باز شد که پرستار، تخت او را با عجله از راهروی طویل بیمارستان عبور می داد و پسرک فقط مهتابی های سقف راهروی بیمارستان را می دید که با سرعت از جلوی چشمانش می گذشتند.
اولین چیزی که در حین درد شدید به ذهن پسرک رسید این بود که خوب شد ماهی کوچولو را با خودم نیاوردم و گرنه در تصادف از بین می رفت. پسرک در فکر ماهی اش بود و نمی دانست که پدر لحظه ای پیش در اتاق icu جان باخت و او را با تمام آرزوهای کودکانه اش تنها گذاشت ...
اصولا تصادف کلمه وحشتناکی است و هیچ کس دلش نمی خواهد این پدیده دلخراش را تجربه کند. اما از زمانی که اتومبیل اختراع شده تصادف هم جزو مسائل اجتناب ناپذیری شد که با این ارابه آهنی مناسبت پیدا می کرد. طبیعتا از زمانی که اتومبیل وارد ایران شد، تصادف هم همراه با آن به کشور ما آمده اما اینکه اولین تصادف در چه زمانی در ایران اتفاق افتاده مساله جالبی است که جای تامل دارد. واقعا اولین قربانی تصادف در ایران چه کسی بود؟
اما خوب که نگاه کنیم می بینیم نمی توانیم تقصیر بی احتیاطی خودمان را گردن فلک و روزگار و سرنوشت و خدا بیندازیم و بگوییم همه برای ما بدخواسته اند. واقعیت این است که خدا هیچ وقت برای بندگانش بد نمی خواهد. این خود ما هستیم که با ندانم کاری بدی ها را وارد زندگی می کنیم و به چه کنم چه کنم می افتیم.
از کشته شدگان که بگذریم، می رسیم به مصدومان تصادفات که این افراد هم درجه مصدومیتشان یکسان نیست گاهی یک فرد آسیب دیده از تصادف ناچار است تا آخر عمر عواقب ناشی از تصادف را به همراه داشته باشد. قطع عضو یا قطع نخاع، شکستگی دست و پا و لگن و سر و سایر موارد تنها بخش کوچکی از عوارضی است که آسیب دیدگان حوادث رانندگی را تحت تاثیر قرار می دهد و اینها آسیب های آشکار یک تصادف است، چرا که یک تصادف آسیب های پنهان را هم به دنبال دارد. ضمن اینکه هزینه های کمرشکن درمان هم بر فرد آسیب دیده و خانواده اش تحمیل خواهد شد.
همه اینها هشداری است برای ما که دلمان می خواهد همه روزهای زندگی مان زیبا باشد. برای ما که هر ساله در اولین لحظات سال بر سر سفره هفت سین دعا می کنیم حول حالنا الی احسن الحال. اما آیا برای احسن الحال تلاشی می کنیم؟ آیا برای دوام سلامتی احتیاط می کنیم؟ آیا به خاطرمان می سپاریم که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟ اما ای کاش برای برآورده شدن دعاهایمان کمی هم تلاش کنیم و برای سفری سالم و آرام کمی احتیاط به خرج دهیم تا سفرمان عزا نشود. و تابستان که یکی از فصل های پر سفر است، اما باید به هر نحوی تلاش کرد تا سفر را بر خود و دیگران به خیر منتهی کنیم.
رفیعی با دستای خونی وارد سنگر شد
رنگم پرید...فکر کردم بلایی سر حمزوی اومده ...از سنگر پریدم بیرون ...دیدم دستای اونم خونیه ...
پرسیدم چی شده؟...گفتن:برو عقب ماشین رو نگاه کن ...
یه گونی خونی عقب ماشین بود ...
داخل گونی یه شهید که سر و پا نداشت.
..یه پیراهن سفید به تن داشت و دکمه ی یقه رو تا اخر بسته بود
بچه ها گفتن:برای شستشو ی بیل مکانیکی،جایی رو کندیم تا به آب برسیم
. آب زلال که شد ...دیدیم یه تیکه لباس از زیر خاک معلومه ...کندیم ...تا به پیکر سالم یه شهید رسیدیم ...خون تازه از حلقومش بیرون میزد ...اصلا اونجا اثری از جنگ نبود ...یقین داشتیم شهیدی نیست ...هرچی بازم گشتیم شهید دیگه ای پیدا کنیم هیچی پیدا نکردیم ...
خیلی وقتا خود شهدا میان به مید ون ...تا پیداشون کنیم ...
شهدا بیایید به میدون مارو پیدا کنید ... ما گم شدیم ..
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد