☆♥ღ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ ☆♥ღ

ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﻗﺪﻋﻠﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺮﻫﺎ ، "*ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ*"

 

دلم آغوشی را میخواهد ...

 

که نه زن باشد ...

 

نه مرد ...

خدایا زمین نمیایی ؟

جمعه 14 تير 1392| 14:51 |smart-takstar| |

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : سارا...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد ...بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم ...مادرم مریضه...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...اونوقت قول میدم مشقامو...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

 

چهار شنبه 12 تير 1392| 19:52 |smart-takstar| |

توي يه قايق كوچك يه دختر پسر بودند كه عاشقانه همديگه وقايقشونو دوست داشتند.اونها با قايق از مردابها رودها و رودخونه هاي زيادي گذشته بودند و سختي هاي زيادي رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در يا رسيده بودند.

تو قايق دختر و  پسر احساس خوشبختي مي كردند هر وقت پسر خسته ميشد دختر پارو ميزد و هر وقت دختر خسته ميشد پسر پارو ميزد اونها از اين همه خوشبختي شاد بودند ولي...............

ولي يه روز قايق سوراخ شد. دخترك ترسيد. پسر كه ديد دختر ترسيده دستهاي دخترك رو گرفت و گفت نترس عزيزم الان درستش ميكنم.ولي دخترك خيلي ترسيده بود و حرفها و دلداريهاي پسر اثري نداشت پسر تموم تلاششو كرد تا دخترك رو اروم كنه ولي نتونست پسر يواش يواش داشت ميفهميد كه دخترك موندني نيست.

تو همين موقع يه كشتي بزرگ و زيبا به قايق نزديك شد دخترك از كشتي كمك خواست پسرك با تمام وجود از دخترك خواست تا تو قايق بمونه ولي دخترك تصميم خودش رو گرفته بود و خواهشها و التماسهاي پسر رو نمي شنيد در اخر هم دختر سوار كشتي شد و رفت.

بعد از رفتن دختر پسر رفت و يه گوشه قايق نشست وهيچ كاري هم براي بستن سوراخ قايق نكرد پسر قايق رو بدون دخترك نمي خواست.

پس از مدتي آبي كه از اسوراخ وارد قايق ميشد تمام قايق رو پر كرد وقايق رو با پسرك غرق كرد.

چهار شنبه 12 تير 1392| 19:51 |smart-takstar| |

خاطرات شخصی از شهید محمد رضا حقیقی

می گفت این پسره خیلی عجیب است . با اینکه اهل شوخی و خنده و شیطنت است اما وقتی نماز می خواند در عالم دیگری است . یکبار خودم دیدم که سجده رفته بود . حدود نیم ساعت ذکر می گفت !

فکر کردم خوابش برده . جلو رفتم و گفتم : پسر جان سالمی ! بعد فهمیدم مشغول استغفار بوده ! با تعجب گفتم : پسرم چند سالته ؟!

گفت دوازده سال ! و این زمانی بود که هنوز انقلاب پیروز نشده بود !

اینهارو پیرمردی می گفت که خادم مسجد محل بود .

روحیه معنوی او از کودکی مشهود بود . در شش سالگی بعضی روزها به مهد کودک نمی رفت ! تحقق کردم دیدم در آن روزها کلاس موسیقی دارند . موسیقی های تند و ....

به پدرش میگفت : با هم برویم دعای کمیل . آن موقع مقطع راهنمای بود . تمام مدت دعا سرش به سجده بود و اشک می ریخت . گفتم : آخه پسر، مگه تو چکار کردی که این طوری اشک  می ریزی ؟!

در جواب من گفت : پدر خوشحالم ، خوشحالم که شما اهل دقت در حلال و حرام هستی . حساب سال داری و خمس مال خودت را میدهی ! خوشحالم که به ما لقمه حلال دادی !

ایام پیروزی انقلاب 13 سال داشت . در همه صحنه های انقلاب حضور داشت . به اصرار وارد بسیج شد . بسیار تیزبین و با دقت بود .

در شهر ما اهواز بیشتر بچه های مسجد ی او را میشناختند . به مسجد موسی بن جعفر (ع) رفت و در آنجا مشغول شد . اما هر بار به سراغش در بسیج می رفتم اضهار بی اطلاعی میکردند . میگفتند چنین کسی را نمیشناسیم !

بعدها فهمیدم او عضو گروه اطلاعات بسیج است . برای همین کسی مشخصات او را نمی داد !

بعدها رفقایش گفتند : خانه های تیمی منافقین وگروه خلق عرب را او شناسایی می کرد . نوجوان پانزده ساله آنقدر شجاعت و درک و فهم داشت که سخت ترین ماموریت ها را انجام می داد !

در ساعات پایانی شب هم به گوشه ایی از مسجد می رفت و مشغول نماز شب می شد . جاذبه های او آنقدر بالا بود که چندین عضو خلق عرب به دست اوتوبه کردند و حتی راهی جبهه شدند !

دوره آموزشی را سپری کردو راهی جبهه شد . هنوز چند روزی از حضورش در جبهه نگذشته بود که به عضویت واحد اطلاعات عملیات لشکر 7 ولی عصر (عج) درآمد .

محمدرضا با قد و قامتی رشید و چهره ایی ملکوتی اسوه ایی شده بود برای بچه های اطلاعات . می گفت و می خندید . روحیه ای شاد و سرزنده داشت . در مقابل خداوند هم بنده ای افتاده و سر به زیر بود .

می گفت : نیروی شناسایی باید به همه چیز مسلط باشد . لذا تمام دوره های آموزشی را گذراند . شنا ، غواصی ، رانندگی و .....

در شناسایی منطقه هور همراه غواصان شجاع تیم شناسایی بود در سرمای زمستان در هور غواصی کرد ! بعد هم با اطلاعات کامل برگشت .

چهار شنبه 12 تير 1392| 19:26 |smart-takstar| |

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاش
ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

**
به سلامتی مداد پاککن که خودشو به خاطر اشتباهات دیگران کوچیک می کنه

**
به سلامتی دلی که هزار بار شکست ولی
هنوزم شکستن بلد نیس

***
به سلامتی اونایی که تو اوج سختیها بجای اینکه ترکمون کنن
درکمون می کنن

**
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش می کنن
ولی معلوم نیس خودشون کجا درد دل می کنن

چهار شنبه 12 تير 1392| 15:5 |smart-takstar| |

 

خدایا، چون ماهیان که از عمق و وسعت دریا بی خبرند،

 

 

عظمت عشق تو را نمی شناسم.

 


فقط میدانم که معبود این دل خسته هستی


و اگر دیده از من برگیری خواهم مرد

 

 

چهار شنبه 12 تير 1392| 15:3 |smart-takstar| |

 خدایا :

 

دستم را بگیر


ولی نه...


مگر نه اینکه تو خدایی؟!


دست برای انسانهاست که مادی هستند...


تو قلبم را بگیر در دستانت تا آرامش یابم!

 

چهار شنبه 12 تير 1392| 15:2 |smart-takstar| |

 


 خدایا ....

 من پر از توام....

 اینان به تهی دستیم نگاه می کنند....

 و می گویند هیچ نداری...

 نمی بینند که من

                                  تو را دارم.......

چهار شنبه 12 تير 1392| 15:0 |smart-takstar| |

به نام خداوند بخشنده ی مهربان ما اولین مطلب رو در وبلاگمون قرار میدیم به عنوان اولین مطلب ما خلاصه ای از زندگی شهید مجمد رضا حقیقی برای شما در اینجا قرار میدیم به امید اینکه مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد.

زمانی که امام خمینی به نوکران پهلوی گفت «سربازان من هنوز در گهواره اند» محمد رضا کمتر از دو سال سن داشت. شب 21 بهمن 1364 ، یعنی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی ، محمد رضا در منطقه عملیاتی «والفجر8»به شهادت رسید و فقط خدا می داند که چند روز بعد ، هنگام قرار گرفتن در قبر خویش ، این گونه لب به خنده باز کرد .

بسیجی شهید «محمد رضا حقیقی» بچه اهواز است .متولد 14 آذر 1344. زمانی که امام خمینی به نوکران پهلوی گفت «سربازان من هنوز در گهواره اند» محمد رضا کمتر از دو سال سن داشت. شب 21 بهمن 1364 ، یعنی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی ، محمد رضا در منطقه عملیاتی «والفجر8»به شهادت رسید و فقط خدا می داند که چند روز بعد ، هنگام قرار گرفتن در قبر خویش ، این گونه لب به خنده باز کرد . جالب است بدانید که برادر او یعنی «محمود رضا حقیقی» (متولد 1346) هم در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید ولی فرقش با برادر خود این بود که 14 سال بر سر سفره حضرت فاطمه زهرا (صلوات الله علیها) نشست و بقایای پیکرش پس از تفحص ، در کنار مزار برادرش در گلزار شهدای اهواز به خاک امانت داده شده تا در روزی دیگر ، به یمن ظهور حجت حق (عج) از خاک برآیند و از سازندگان جهانی عاری از ظلم و پلیدی باشند.


شهید محمد رضا حقیقی ، جمعی لشکر 7 ولی عصر(عج) در هنگام به خاک سپاری - بهمن 1364


شهید محمد رضا حقیقی ، جمعی لشکر 7 ولی عصر در هنگام خاک سپاری-بهمن 1364

چهار شنبه 12 تير 1392| 14:16 |smart-takstar| |

 

یک روز ، خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد . گفت : تو سنندج ، سر پست نگهبانی ایستاده بودم . هوای اطراف را درست و حسابی داشتم . یک دفعه دیدم از رو به رو سر و کله یک دختر کُرد پیدا شد . داشت راست می آمد طرف من . روسری سرش نبود . وضع افتضاحی داشت .  محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود . نرفت . برعکس آمد نزدیک تر . بهش نگاه نمی کردم ، شش دانگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند .

 

شهید برونسی

 

 چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود . یک آن نگاش کردم . صورتش غرق آرایش بود . انگار انتظارهمین لحظه را می کشید ، بهم چشمک زد و بعد هم لبخند ! صورتم را برگرداندم این طرف . غریدم : برود دنبال کارت.

 

نرفت ! کارش را بلد بود . یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم . باز هم نرفت ! این بار سریع گلن گدن را کشیدم . بهش چشم غره رفتم . داد زدم : برو گمشو ، و گرنه سوراخ سوراخت می کنم !

رنگ از صورتش پرید. یک هو برگشت و پا گذاشت به فرار.

(از زبان  حجت الاسلام و المسلمین محمد رضا رضایی)

 

 

 

 

شهید عبدالحسین برونسی زاده شهریور 1321 در تربت حیدریه و شهادت شان هم

اسفند 1363 در عملیات بدر در شرق دجله .

بقیشو تو ادامه مطلب بخونید...

 


?Co?Ti?ue?
شنبه 15 تير 1387| 21:37 |smart-takstar| |

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 9 صفحه بعد